من ..... همین که هستم
به نام نامیش و به یاد آخرین حجتش که بی شک روزی خواهد آمد
در اوج ناامیدی نشسته بودم .
و به تقویم چشم دوخته .
روزها پشت سر هم می گذشتند .
و جمعه ها انتظارم را به تمسخر گرفته بودند .
دیواری از سیاهی جلویم را گرفته بود
خسته بودم
از غروب های پشت هم
.
.
.
سکوت کردم
و به فکر نشستم .
خستگی از فریاد سکوتم خسته شد
و تسلیم – شیرین ترین واژه ی هستی – وجودم را فرا گرفت
.
.
.
گوش سپردم
«و لقد کتبنا فی الزبور من بعد الذکر ان الارض یرثها عبادی الصالحون »