من ..... همین که هستم
1- از وقتی نام تختخواب عشق شد؛ مبلمانها آرامش را فریاد زدند.
2- میگفت به من خندید/من را دوست دارد/من هم او را
میگفت به او خندید/دیگر من را دوست ندارد/من هم دیگر او را
نگفت عاشق محبت است فارغ از من و او
3- فلاسفه میگویند عقل کل در مبدأ هستی عقل را آفرید تا رحمت کند
اما فراموش میکنند
حضرت دوست سالها قبل دوستی را آفرید تا رحمت معنا داشته باشد
4- میگفت میدانم که دوستم دارد
و میداند که دوستش دارم
نمیدانست که تقدس دوستی معصومیت هر دوشان را به بازی گرفته تا
اعلان موجودیت کند .
5- وقتی هیچ شبی قدر نیست تعجب نمیکنم اگر هر روز جمعه است .
سلام بر تو
روزی که به دنیا آمدی و روزی که تکه تکه شدی (و خواستی دیگر بر نگردی)
سلام بر تو روزی که نفر نود و هفتم شدی و سلام بر تو که روزی که نفر ششم شدی
سلام بر ترس تو از مین
و سلام بر ترس مین ها از تو
امروز روز خاصی نیست که تو را یاد می کنم
ولی امروز می خواهم از تو بنویسم
از روزی که با گریه های هفده سالگی ات جزو 96 نفر اعزامی شدی
و از آن روز عاشق 97 بودی
به من می گویند «از جنگ ننویس . تو به جنگ تعلق نداری»
شاید راست می گویند ولی من برای تو می نویسم
امروز و روزهای دیگر ...
تقدیم به نگین تخریب «علیرضا عاصمی»
از روزی که تو رفتی
کوچه های شهر
بارها طول قدم هایم را اندازه گرفتند .
=============================================
روی دیوار پارک
نزدیک سبزترین تاب
- که هنوز تکان می خورد -
نوشتم :
« دوستت دارم غریبه »
===========================================
کمرنگ شدن مهتاب ناامید کننده بود
اما یک حرف بیشتر نداشت:
« سحر نزدیک است »
========================================
این کلمات کوچک
بدون این که ربطی به هم داشته باشند
بلندترین داستان مرا می سازند
به نام نامیش و به یاد آخرین حجتش که بی شک روزی خواهد آمد
در اوج ناامیدی نشسته بودم .
و به تقویم چشم دوخته .
روزها پشت سر هم می گذشتند .
و جمعه ها انتظارم را به تمسخر گرفته بودند .
دیواری از سیاهی جلویم را گرفته بود
خسته بودم
از غروب های پشت هم
.
.
.
سکوت کردم
و به فکر نشستم .
خستگی از فریاد سکوتم خسته شد
و تسلیم – شیرین ترین واژه ی هستی – وجودم را فرا گرفت
.
.
.
گوش سپردم
«و لقد کتبنا فی الزبور من بعد الذکر ان الارض یرثها عبادی الصالحون »
خسته ام
خسته ام از این هوای پست
خسته ان از این همه هوی پرست
از این همه زمین پرست
یا خدا پرست
خسته ام از این خدای بی فروغ
خسته ام از این همه دروغ
.
خسته ام از این خدای مهربان
که کودکی
به زیر سایه اش
بدون هیچ یاوری
- نه مادری ، نه سایه ی سری –
به کوچه های پر ز لحظه ی عبور عابران
وزن می کند
صبح تا به شب
سهم خود ز زندگی
یا که سهم عابران ز بندگی
خسته ام از این خدای عدل
که در زمین او
و در حکومتی به نام او
به یاد او
و از برای او
دست دزد را
جای دست بند
بوسه می زنند
چون که نام دزد از قضا ...
.
.
.
سهم ما سکوت
خسته ام
خسته ام از این خدای مقتدر
که اقتدار
در جهان او
حرف کوچکی شده
برای زور ، برای ظلم
خسته ام از این خدای خوب
که خوبیش
به پیش ما نمی رسد
و مانده در کنار آسمانیان
- فرشته ها –
در عرش
خسته ام از این غروب های پشت هم
که حرفشان
(( باز هم نیامدی )) است
خسته ام از او که باز هم نیامده
خسته ام – رک بگویم –
از خودم
از تو
از تمام دیگران
که در خیال خود به انتظار
نشسته اند
و یک نفر مرد نیست
که بر خیزد
به انتظار
این تقدیر من است
مرگ دوستی هایم در بهار طبیعت
دوستی رفیق نیمه راه من است .
وعده ی مرگم داد
مرگی با شکوه
و شروع راحتی
و خود مرد
و مرا گذاشت
با سختی
با درد
آی آدم ها با شما هستم . آدم های بی درد
این تابلو را همه جا نصب کنید :
(( هر گونه عشق و دوستی ممنوع . حتی شما دوست عزیز ))
به قول کسی - شاید از دوستانم -
بر سر قبرم صلیبی از یخ بگذارید تا به جای دوستان نداشته ام برایم گریه کند
دو چشم . دو ابرو . دو نگاه . دو سلام . دو دست . دو رفیق . دو همراه . یک مسجد.
یک لشگر . یک گردان . یک گروهان . یک دسته . دو سنگر . دو رفیق . دو همراه . دو پلاک .
دو روز . سه روز . چهار روز . ... چهل روز . دو رفیق دو همراه .
یک شب .
دودست ، یک پیمان . دو حنجره ، یک فریاد . دو چشم ، یک نگاه . دو قلب ، یک عشق . دو فکر ، یک آرمان . دودست ، دو سلاح . یک شب . طولانی . تاریک اما سیاه نه.
یک سوت . یک صدا . یک نور . یک ا.ن.ف.ج.ا.ر . دو ناله . دو مجروح . دو دو دو دو
.
.
.
یک قطعه . یک ردیف . دو قبر . دونام . یک تاریخ .
(( دوستی را معنی کردند ))
توضیح :
همیشه از سفارشی کار کردن بدم می آمد . سیزده به در بهشت زهرا بودم . رییس بسیج دانشگاهمان را دیدم . گفت برای ما هم بنویس . من هم گفتم چشم . همین .
به نام شاه شاهان
این منم
من . فقط خودم . نه کمتر و نه بیشتر .
همینم که هستم : صاف و بی پرده
و کمی مرموز .... مثل همزادانم
همینم که بودم و همین خواهم بود که هستم
اگر دست روزگار بگذارد
امروزم مثل دیروز نیست . فردایم نیز مثل امروز نخواهد بود
اگر فردایی وجود داشته باشد
مهره ای از مهره های کوچک یک بازی .
شاید یک سرباز عادی
شاید هم یک وزیر
در بازی که سال ها پیش شروع شد
از همان روزی که آفریده شدم
یا پدرم آفریده شد .آدم
از روز نافرمانی ابلیس در درگاه ایزد
از روز شروع انسان
با تمام وجود انسانی اش
و اختیار
حال باید اثبات کنم لیاقتم را
برای دوست داشتن
و برای تنفر
به قول عده ای
برای بهشت
و برای جهنم
.
.
.
بازی که سر انجامش معلوم است
برد خدای سفید از ابلیس سیاه
و تنها اتفاق این بازی مرگ سربازان ضعیف است .
سربازانی که نخواستند سفید و با عظمت باشند .
سربازانی که در قبیله 124000 شاه نبودند .
و ما سربازان شاه آخریم
اگر بخواهیم و بتوانیم
اگر سفید بمانیم
اگر سفیدی را بخواهیم
آری سربازان شاه آخر
شاهی که در میان سربازانش نیست
و چه سخت است سرباز بودن
نیمه شب دومین جمعه سال